نمایشگاه بی سایگی
توضیحات و استیتمنت نمایشگاه
بی سایگی همیشه آواره بودم بین دنیای واقعی و خیال یه دایٔم السفر که هیج جا، حکم وطنش رو پیدا نمیکرد نمیدونستم دقیقا کی هستم می دونستم نقاش نیستم، اما هوس طراحی داشتم. هرکز فکر نکردم که خطاطم، اما از صدای چرخیدن قلم روی کاغذ سرمست میشدم. نقش پارچه ها منو تو خودش گم میکرد. گاهی برای خودم رخت نو میدوختم، یه شال گردن رنگ رنگ، یه عالمه رومیزی توری، چند تا عروسک کوچولویی که می تونست همدمم باشه. من شاعری نمیدونستم، اما جادوی کلمه ها منو با خودش برد، آنقدر دور که برگشتن ممکن نبود. همون روزا بود که #دخترکلالبیسواد متولد شد. میدونستم هر آدمی سایه همونیه که دوستش داره یا اون دوستش داره. اما دخترک من سایه نداشت. دیگه چاره ای نبود. باید نقاشی می کشیدم. از کامواها یه شال تازه می ساختم. شاید یه تور نو. من ناگزیر بودم از شعرهایی که نه میتونست بگه، نه میتونست بنویسه، تصویر بسازم. بیسایگی ، سایهی صدای دخترک لال بیسواد منه.